زندگی گفت:که باید از این جا بروم
من زدنیای شما سخت شکایت دارم
از آتش، تفیده نهاد دست برادر عقیل اش
خواهم ،که به سختی به سختی بمیرم وبمیرم
وقتی که اشک ریزحسینم، عملم چون یزید است
خاطر خوش را حزین کردن چه سود
همچو درد بر زخم لغزیدن چه سود
بر زبان خیس من هرگز نچسبد غیبتی
باهزاران تهمتی برچشم درویشم زدنند
هرکشتی که موجی شکند آن کمرش را
ساحل که بایدبکشد دردسرش را
از زندگی، چه ماند ،جزآرزو وآهی
دلداده گان رویش ،فردا دهند گواهی
عمریست ،که فقط، چانه زنان میگردم
ازترس ،که باخود، به توافق بد برسم