آن سنگ را
که به شادی پراندی
درونِ رودِ عمر من
سال ها ست که موج های آن
کرانه های مرا سست میکنند
مثلِ قلب آن پرنده یست
که به روی زمین
آرامش بالای درخت را نیافت
وقتی که دلم
هوای تو میکندو بس
خسته ام، حوا بیا سیبی بچین
تا از این جا هم، تبعیدم کنند
آفتابی ست
که در سکوت گرم میکند مرا
بارانی که مرامی شویید
و رودی که بزرگم میکند
همچون درخت که هنوز ایستاده است
حالا در میانه ی جهانم
روی تکه ی زمینی که جنگ ندیده است
وتویی که قرار است بیایی
شبیه ی سنگ نوشته های قدیمی اند
که ترجمه اش
پس از سال ها باز خنده می شود