این همه کوه که به جا ماند ز بی فرهادها
عشق فقط حادثه ی بود که یه خسرو رسید
خم به ابرو میزنی هشتاد و هشت اش میکنی
باز بیدار میکنی آ ن فتنه ی خوابیده را
رستم چه بگویم از این زندگی ما
هفت خان نهان است سر هرگذر آن
شاهی همه این نیست که کشور بگشاید
آبادی یک دل به صد ملک سلیمان بیارزد