با خیال هم نتوانم در آن گام نهم
طعم آن بوسه که دادی به وقت سحری
تو همان عمر زدست رفته طوفان زده ای
از زمینی که برآنم
سهمی نبرده ام
سهم من هوای ست
که نفس های مرا نمی شمرد
وتوی که نمی آیی
به دشت خیال من
گم می کنی تو مرا
پشت غبارهای خود
ستاره ی که می درخشد
در چشم های سیاه ی تو
بی فروغ تر از روزگار منست
پلکی بزن
تا جهانم عوض شود