که از حرف شما
سخت دلگیرم
که دل ز راه مانده، هوس سفر نماید
که سه ایستگاه بیشتر ندارد
زندگی
عشق
ومرگ
ومن سراسیمه به ایستگاه دوم رسیده ام
باید یادش را به او داد
تا با خودش ببرد
وقتی پرنده ای لانه اش را
جا میگذارد ومیرود
درخت زودتر پیر می شود
زمانی یکی از آنها عاشق میشود
تازه فرشته میشود
که باید دور شود
یک روز را هرگز فراموش نمی کنم
آن روز که نشانی ام را
از تو پرسیدم
پرنده باشد
یا درخت
شایدهم
رودی که میگذرد و میرود
گاهی آدمی دلش خسته است
میخواهد چیزی باشد
که کسی نیست
با نیمی ازقلب شان عاشق می شوند
آن نیمه دیگر را میگذارند
برای بعد
برای سال های دلتنگی
به کسی نگو
فقط مرا در زمینِ پاکی بکار
که در زدن های عمر را نفهمیدم
دردم از اینست
که درآن
کسی به سوی مقصد نمی رود