تابش آفتابی ست
که دیگر مرا گرم نمیکند
آنچه دیگرنیست
رویایی ست
که باهم می آفریدیم
بزرگش میکردیم
ودرآن به هم میرسیدیم
چه فرق میکند
بدانی
دوست داشتن چقدر سخت است
بدانی که عشق هم مثل فقر
آدمی را به جنون میبرد
یا اندوهِ گشنده ای سر بر می آورد
یا عشقی
از درون دست های ما ظهورمیکند
با طوفان غمی که در راه است
بیا دست دلم را بگیرو برو
که شبیه خودش است
یک نفر که قدم زدن شانه به شانه را بلد است
یک نفر
که میداند چگونه نگذارد بمیرم
وقتی که در پر کردنش هرگزسوال نمی شود
چند بار دلت شکسته است
که از دلم گذشت ورفت
دلم عجیب هوای ترا کرده است
مثل تکه ابری تنها
که به روی دریایی بارید
و دور شد